شغل و عمل صنعت شدن: بر آن شیشه دلان از تر کتازی فلک را پیشه گشته شیشه بازی. نظامی. ، عادت شدن: کسی را که خون ریختن پیشه گشت دل دشمن از وی پر اندیشه گشت. فردوسی
شغل و عمل صنعت شدن: بر آن شیشه دلان از تر کتازی فلک را پیشه گشته شیشه بازی. نظامی. ، عادت شدن: کسی را که خون ریختن پیشه گشت دل دشمن از وی پر اندیشه گشت. فردوسی
شغل گشتن حرفه قرار گرفتن: بر آن شیشه دلان از ترکتازی فلک را پیشه گشته شیشه بازی. (نظامی)، کار شخصی محسوب شدن عمل کسی قرار گرفتن، عادت شدن: کسی را که خون ریختن پیشه گشت دل دشمن از وی براندیشه گشت. (شا. لغ)
شغل گشتن حرفه قرار گرفتن: بر آن شیشه دلان از ترکتازی فلک را پیشه گشته شیشه بازی. (نظامی)، کار شخصی محسوب شدن عمل کسی قرار گرفتن، عادت شدن: کسی را که خون ریختن پیشه گشت دل دشمن از وی براندیشه گشت. (شا. لغ)
پیشه کردن، پیشه ساختن، کاری را حرفه و شغل خود قرار دادن، پیشه کردن، برای مثال هر آن کس که او پیشه گیرد دروغ / ستمگاره خوانیمش و بی فروغ (فردوسی - ۷/۴۵۴)
پیشه کردن، پیشه ساختن، کاری را حرفه و شغل خود قرار دادن، پیشه کردن، برای مِثال هر آن کس که او پیشه گیرد دروغ / ستمگاره خوانیمش و بی فروغ (فردوسی - ۷/۴۵۴)
متعجب شدن. تعجب کردن. بشگفت آمدن. بحیرت آمدن از فرط تعجب. حیران شدن از نهایت شگفتی: بینداخت با هول بر بیست گام کز آن خیره گشتند خلقی تمام. فردوسی. سپه دید پرموده چندانکه دشت بدیدار ایشان همه خیره گشت. فردوسی. برآویخت با شاه مازندران همی لشکرش خیره گشت اندر آن. فردوسی. آن سنگ بیرون آورد و دعا کرد هیچ باران نیامد و خیره گشت. (مجمل التواریخ والقصص). موشکافان صحابه جمله شان خیره گشتندی در آن وعظ و بیان. مولوی. - خیره گشتن چشم، خیره شدن چشم: دو چشم تو اندر سرای سپنج چنین خیره گشت از پی تاج و گنج. فردوسی. رجوع به ترکیب خیره شدن چشم شود. - خیره گشتن سر، مبهوت شدن. گیج شدن: زمانه بشمشیر او تیره گشت سر نامداران همه خیره گشت. فردوسی. مرا خیره گشتی سر از فر شاه وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه. فردوسی. ، تاریک شدن. تیره گشتن. - خیره گشتن دل، دل تنگ شدن. آزرده شدن: چو بشنید خسرو دلش خیره گشت ز گفتار ایشان رخش تیره گشت. فردوسی. ، پیدا شدن حالتی پس از نشئه ای در چشم: خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبیذ خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار. فرخی
متعجب شدن. تعجب کردن. بشگفت آمدن. بحیرت آمدن از فرط تعجب. حیران شدن از نهایت شگفتی: بینداخت با هول بر بیست گام کز آن خیره گشتند خلقی تمام. فردوسی. سپه دید پرموده چندانکه دشت بدیدار ایشان همه خیره گشت. فردوسی. برآویخت با شاه مازندران همی لشکرش خیره گشت اندر آن. فردوسی. آن سنگ بیرون آورد و دعا کرد هیچ باران نیامد و خیره گشت. (مجمل التواریخ والقصص). موشکافان صحابه جمله شان خیره گشتندی در آن وعظ و بیان. مولوی. - خیره گشتن چشم، خیره شدن چشم: دو چشم تو اندر سرای سپنج چنین خیره گشت از پی تاج و گنج. فردوسی. رجوع به ترکیب خیره شدن چشم شود. - خیره گشتن سر، مبهوت شدن. گیج شدن: زمانه بشمشیر او تیره گشت سر نامداران همه خیره گشت. فردوسی. مرا خیره گشتی سر از فر شاه وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه. فردوسی. ، تاریک شدن. تیره گشتن. - خیره گشتن دل، دل تنگ شدن. آزرده شدن: چو بشنید خسرو دلش خیره گشت ز گفتار ایشان رخش تیره گشت. فردوسی. ، پیدا شدن حالتی پس از نشئه ای در چشم: خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبیذ خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار. فرخی
ریش گردیدن. زخمی شدن. آزردن. خستن. (یادداشت مؤلف) : وگر نی رنج خویش از خویشتن بین چو رویت ریش گشت و دست افکار. ناصرخسرو. درد به پای او درآمد و آماس کرد و ریش گشت و درد می کرد. (قصص الانبیاء ص 138). - ریش گشتن یا گردیدن دل، مجروح و زخمی شدن آن. کنایه از آزرده خاطر شدن: بنازد بر او نیز باران خویش دل مرددرویش از او گشته ریش. فردوسی. نگه کن که تا خود چه آید به پیش کزین اسب جان و دلم گشته ریش. فردوسی. همانگه بخواند ترا نزد خویش دل مادرت گردد از درد ریش. فردوسی
ریش گردیدن. زخمی شدن. آزردن. خستن. (یادداشت مؤلف) : وگر نی رنج خویش از خویشتن بین چو رویت ریش گشت و دست افکار. ناصرخسرو. درد به پای او درآمد و آماس کرد و ریش گشت و درد می کرد. (قصص الانبیاء ص 138). - ریش گشتن یا گردیدن دل، مجروح و زخمی شدن آن. کنایه از آزرده خاطر شدن: بنازد بر او نیز باران خویش دل مرددرویش از او گشته ریش. فردوسی. نگه کن که تا خود چه آید به پیش کزین اسب جان و دلم گشته ریش. فردوسی. همانگه بخواند ترا نزد خویش دل مادرت گردد از درد ریش. فردوسی
تیره شدن. تیره گردیدن. سیاه و ظلمانی گشتن شب. تیره و تاریک گشتن: سپه بازگردید چون تیره گشت که چشم سواران همی خیره گشت. فردوسی. همی گفت از اینگونه تا تیره گشت ز دیدار چشم یلان خیره گشت. فردوسی. ، خجل گشتن. شرمنده شدن: چودستان شنید این سخن تیره گشت همه چشمش از روی او خیره گشت. فردوسی. چو بشنید شنگل سخن تیره گشت ز گفتار فرزانگان خیره گشت. فردوسی. ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل ز شرم قامت تو سرو گوژ گشت و دوتا. فرخی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود. ، سخت ظلمانی و اندوهبار شدن. - تیره گشتن جهان، سیاه و ظلمانی شدن دنیا. تاریک گشتن دنیا. - تیره شدن جهان بر کسی، کنایه از سخت شدن گیتی بر وی: گر تیره گشت بر تو جهان بر فلک مگیر اینک تراب و خاک در و خانه پرشغال. ناصرخسرو. - تیره گشتن جهان پیش چشم کسی، تاریک گشتن دنیا از شدت غم و خشم و تأثر. از خود بیخود شدن. سخت متأثر شدن: تهمتن ز گفتار او خیره گشت جهان پیش چشم اندرش تیره گشت. فردوسی. - تیره گشتن چراغ، خاموش شدن آن و کنایه از مردن جوانی است: دوتائی شد آن سرو نازان به باغ همان تیره گشت آن گرامی چراغ. فردوسی. ، تباه و ضایع گشتن. - تیره روان گشتن، تنگدل شدن. بددل شدن. بداندیشه گشتن: چو آگاهی آمد سوی اردوان دلش گشت پربیم و تیره روان. فردوسی. - تیره گشتن آبرو، از بین رفتن آن. بی آبرو گشتن: بدان کودک تیز و نادان بگوی که ما را کنون تیره گشت آبروی. فردوسی. - تیره گشتن اندیشه، پریشان خاطرگشتن. بدگمان شدن. آشفته خرد گشتن: ندانیم کاندیشۀ شهریار چرا تیره گشت اندرین روزگار. فردوسی. - تیره گشتن رای، تاریک اندیشه گشتن. تیره مغز و تیره خرد گشتن. بدرای و ناراست و نادرست اندیشه گشتن: چو بشنید قیصر دلش خیره گشت ز نوشیروان رأی او تیره گشت. فردوسی. ، ناصاف گشتن. - تیره گشتن آب، تیره شدن و ناصاف گشتن آن. - تیره گشتن آب کسی نزد دیگری، رخنه در جاه او افتادن. متزلزل شدن وضعیت و موقعیت او: ور ایدون که نزدیک افراسیاب ترا تیره گشتست بر خیره آب. فردوسی
تیره شدن. تیره گردیدن. سیاه و ظلمانی گشتن شب. تیره و تاریک گشتن: سپه بازگردید چون تیره گشت که چشم سواران همی خیره گشت. فردوسی. همی گفت از اینگونه تا تیره گشت ز دیدار چشم یلان خیره گشت. فردوسی. ، خجل گشتن. شرمنده شدن: چودستان شنید این سخن تیره گشت همه چشمش از روی او خیره گشت. فردوسی. چو بشنید شنگل سخن تیره گشت ز گفتار فرزانگان خیره گشت. فردوسی. ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل ز شرم قامت تو سرو گوژ گشت و دوتا. فرخی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود. ، سخت ظلمانی و اندوهبار شدن. - تیره گشتن جهان، سیاه و ظلمانی شدن دنیا. تاریک گشتن دنیا. - تیره شدن جهان بر کسی، کنایه از سخت شدن گیتی بر وی: گر تیره گشت بر تو جهان بر فلک مگیر اینک تراب و خاک در و خانه پرشغال. ناصرخسرو. - تیره گشتن جهان پیش چشم کسی، تاریک گشتن دنیا از شدت غم و خشم و تأثر. از خود بیخود شدن. سخت متأثر شدن: تهمتن ز گفتار او خیره گشت جهان پیش چشم اندرش تیره گشت. فردوسی. - تیره گشتن چراغ، خاموش شدن آن و کنایه از مردن جوانی است: دوتائی شد آن سرو نازان به باغ همان تیره گشت آن گرامی چراغ. فردوسی. ، تباه و ضایع گشتن. - تیره روان گشتن، تنگدل شدن. بددل شدن. بداندیشه گشتن: چو آگاهی آمد سوی اردوان دلش گشت پربیم و تیره روان. فردوسی. - تیره گشتن آبرو، از بین رفتن آن. بی آبرو گشتن: بدان کودک تیز و نادان بگوی که ما را کنون تیره گشت آبروی. فردوسی. - تیره گشتن اندیشه، پریشان خاطرگشتن. بدگمان شدن. آشفته خرد گشتن: ندانیم کاندیشۀ شهریار چرا تیره گشت اندرین روزگار. فردوسی. - تیره گشتن رای، تاریک اندیشه گشتن. تیره مغز و تیره خرد گشتن. بدرای و ناراست و نادرست اندیشه گشتن: چو بشنید قیصر دلش خیره گشت ز نوشیروان رأی او تیره گشت. فردوسی. ، ناصاف گشتن. - تیره گشتن آب، تیره شدن و ناصاف گشتن آن. - تیره گشتن آب کسی نزد دیگری، رخنه در جاه او افتادن. متزلزل شدن وضعیت و موقعیت او: ور ایدون که نزدیک افراسیاب ترا تیره گشتست بر خیره آب. فردوسی
پیشه کردن. پیشه ساختن. حرفت و شغل خود قرار دادن. کار و عمل خویش ساختن: و گر بددلی پیشه گیرد جوان بماند منش پست و تیره روان. فردوسی. هر آنکس که او پیشه گیرد دروغ ستمکاره خوانیمش و بی فروغ. فردوسی. راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). اگر شاعری را تو پیشه گرفتی یکی نیز بگرفت خنیاگری را. ناصرخسرو. نیک بد گفتن من پیشه گرفت تاببد گفتن او پیش آیم. خاقانی. پس ایشان آتش پرستیدن پیشه گرفتند. (مجمل التواریخ و القصص ص 104). می آریم و نشاط اندیشه گیریم طرب سازیم و شادی پیشه گیریم. نظامی
پیشه کردن. پیشه ساختن. حرفت و شغل خود قرار دادن. کار و عمل خویش ساختن: و گر بددلی پیشه گیرد جوان بماند منش پست و تیره روان. فردوسی. هر آنکس که او پیشه گیرد دروغ ستمکاره خوانیمش و بی فروغ. فردوسی. راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). اگر شاعری را تو پیشه گرفتی یکی نیز بگرفت خنیاگری را. ناصرخسرو. نیک بد گفتن من پیشه گرفت تاببد گفتن او پیش آیم. خاقانی. پس ایشان آتش پرستیدن پیشه گرفتند. (مجمل التواریخ و القصص ص 104). می آریم و نشاط اندیشه گیریم طرب سازیم و شادی پیشه گیریم. نظامی
غالب آمدن. غالب شدن. پیروزی یافتن. مسلط شدن. مستولی شدن. انجاح. بوغ. تبوﱡغ. (منتهی الارب). چیره گردیدن چیره شدن: دگر آز بر تو چنان چیره گشت که چشم خرد مر ترا خیره گشت. فردوسی. چو رخسار رستم ز خون تیره گشت جهانجوی تازی بر او چیره گشت. فردوسی. سپاه زنگ بغیبت او (شاه ستارگان) بر لشکر روم چیره گشت. (کلیله و دمنه). چنان کآدمیزاد را زآن نوا برقص و طرب چیره گشتی هوا. نظامی. - چیره دل گشتن، بی پروا گشتن. قوی دل شدن. پردل و جسور شدن: به ایران زمین باز کردند روی همه چیره دل گشته و رزم جوی. فردوسی
غالب آمدن. غالب شدن. پیروزی یافتن. مسلط شدن. مستولی شدن. انجاح. بوغ. تَبَوﱡغ. (منتهی الارب). چیره گردیدن چیره شدن: دگر آز بر تو چنان چیره گشت که چشم خرد مر ترا خیره گشت. فردوسی. چو رخسار رستم ز خون تیره گشت جهانجوی تازی بر او چیره گشت. فردوسی. سپاه زنگ بغیبت او (شاه ستارگان) بر لشکر روم چیره گشت. (کلیله و دمنه). چنان کآدمیزاد را زآن نوا برقص و طرب چیره گشتی هوا. نظامی. - چیره دل گشتن، بی پروا گشتن. قوی دل شدن. پردل و جسور شدن: به ایران زمین باز کردند روی همه چیره دل گشته و رزم جوی. فردوسی
ملازم شغل یا کار یا حرفه ای بودن: اژدهایی پیشه دارد روز و شب با عاقلان باز با جهال پیشه ش گربگی و راسوی. (ناصرخسرو) همان مهر و خدمتگری پیشه داشت همان کاردانی در اندیشه داشت. (اقبالنامه. 60)
ملازم شغل یا کار یا حرفه ای بودن: اژدهایی پیشه دارد روز و شب با عاقلان باز با جهال پیشه ش گربگی و راسوی. (ناصرخسرو) همان مهر و خدمتگری پیشه داشت همان کاردانی در اندیشه داشت. (اقبالنامه. 60)
پیشه کردن پیشه ساختن حرفه و شغل خود قرار دادن: اگرشاعری را تو پیشه گرفتی یکی نیز بگرفت خنیاگری را. (ناصرخسرو)، کار خود قرار دادن عمل خود ساختن ورزیدن: هر آن کس که او پیشه گیرد دروغ ستمکاره خوانیمش و بی فروغ. (شا. لغ)
پیشه کردن پیشه ساختن حرفه و شغل خود قرار دادن: اگرشاعری را تو پیشه گرفتی یکی نیز بگرفت خنیاگری را. (ناصرخسرو)، کار خود قرار دادن عمل خود ساختن ورزیدن: هر آن کس که او پیشه گیرد دروغ ستمکاره خوانیمش و بی فروغ. (شا. لغ)